جن
نکته هایی جالب در مورد جن
1- جن جانوریست دارای شعور؛ و فیزیکی غیر ارگانیک ؛ که از لحاظ شان وجودی ؛ از دید ادیان پایینتر از انسان و بالاتر از حیوان جای می گیرد .در فرهنگ فارسی به آن دیو و در فرهنگ عرب به آن جن و در فرهنگ لاتین demon یا jinn نام گرفته است. جن به معنای چیزی است که؛ پوشیده شده ؛و منظور پوشیده ماندن او از حواس ماست.
۲- خصوصیات فیزیکی جن از دید انسان؛ اعجاب آور است. عنصر اصلی وجودی جن آتش است وبه علت نداشتن عنصر خاک ؛در وجودش مانند بارباپاپا ؛می تواند به هر شکل و اندازه ای تبدیل شود. و بسیاری از چیزها را در یک آن ؛جا به جا کند .همچنین سرعت نقل مکان بسیار بالایی دارد. می تواند مثلا ظرف ۵ دقیقه فاصله بین لاهور و تهران را طی کرده و برگردد.
۳- جن ابزار ساز نیست ؛ وبه علت خصوصیات فیزیکی منحصر بفرد ؛قادر است در هر مکان و شرایطی زندگی کند ؛وبرای همین به خانه و مسکن نیازی ندارد. زیرا سرما و گرما و باد و بوران بر او کارگر نیست .جن به وسایل حمل و نقل بی نیاز است ؛ و از اینجا می توان فهمید که جن ها دارای صنعت و تکنولوژی نیستند ؛ و شهر و کاشانه ای ندارند مکان معمول زندگی آنها کوه وجنگل و دشت است.
۴- جن مانند همه جانداران غذا مصرف می کند . اما به مقداری بسیار کمتر از انسان.
۵- جن ها مثل انسان جنسیت ونر یا ماده دارند . تولید مثل می کنند و تشکیل خانواده می دهند ؛ و به صورت جماعت زندگی می کنند و جامعه ندارند.
6- جن نسبت به انسان زیاد عمر می کند . حدود ۱۰۰۰ سال به بالا .جن هایی که در سوره ی جن از آنها نام برده شده ؛ که وقتی اولین بار آیات قرآن را شنیدند ؛ از شدت ازدحام داشتند بر سر هم خراب می شدند ؛ احتمالا هنوز زنده اند . جن ها مانند انسان داناونادان ؛ .فرمانده و فرمانبردار ؛ ارباب و بنده ؛ کافر و متدین ؛ شفیق و شرور دارند.وقتی که مردند از بین میروند و نیازی به قبر و گورستان ندارند.
۷- جن دارای عقل است . اما نه عقل ابزار ساز و عقل فلسفی و خلاقیت هنری .عقل جن به معنای قوه ی ارزیابی امور روزمره یا همان عقل معاش ؛ و قوه تشخیص است ؛ به اضافه هوشی سرشار ؛ اعم از قدرت خواندن فکر و جستجو و یافتن گذشته و آینده.
۸- جن ها مانند انسان نامگذاری می شوند ؛ و دارای اسم و رسم و شهرت هستند دارای زبان خاص ؛ و قوه تکلم هستند و قادر به فهم زبان آدمیان.
۹- معروف ترین جن ؛ ابلیس ؛ یا همان شیطان نام دارد ؛ که وصف حال او را شنیده اید ؛ که چون بسیار در قرب به حق کوشید به جایگاه فرشته های مقرب رسید ؛ اما چون حاضر به سجده بر انسان ؛ یعنی شریک قرار دادن بر خدا نشد از درگاه رانده شد.
۱۰- جن در شرایطی قادر به تسخیر انسان ؛ و انسان در شرایطی ؛ قادر به تسخیر جن است . انسان مسخر شده را مجنون؛ یا دیوانه ؛یا دیو زده ؛ و جن تسخیر شده را ؛موکل می نامند. گویند خود جنیان بر سه قسمند: دیو.؛جن وپری ؛که از لحاظ مکانی ؛ مادون فرشته هستند.
۱۱- جن می تواند در مواردی تربیت شده ؛ به انسان خدمت کند. چنین سنتی در میان جنگیران ایران و پاکستان وهند وجود دارد . اما به طور کل ؛ نه بودا ؛ نه دالای لاما ؛ نه اولیا الله ؛ و نه عرفا و نه پیامبران هیچکدام ؛به مدد خواستن از موجوداتی که مثل انسان ؛خطا و اشتباه و گناه می کنند ؛توصیه نکرده اند اما همگی؛ وجود آنها را تایید کرده اند .
۱۲- جنیان مانند امواج رادیویی و ماهواره ای ؛با ما هستند ظاهر نمی شوند ؛اما حاضرمی شوند و بعضی از انها ؛درخانه ها و بدن شخصیت های ضعیف ؛رفت و آمد می کنند. یکی از راه های دور کردن جنهای مزاحم ؛خواندن و آویختن ۴ آیه از قران است ؛ که با قل شروع می شوند . و بسیاری ادعیه ؛که درکتب مختلف وجود دارند.اماراه دورکردن انسان شرورچیست!؟
۱۳- جن ها ؛ بعضی از ما را؛ به شکل همزاد و غیر همزاد دوست دارند؛ کمکمان می کنند ؛همینطور جواهرات و اشیای قیمتی ما ؛ازجمله انگشترهایی با نگین سنگ (مخصوصا عقیق)را بسیار دوست دارند (ومخصوصا اگر بر آن آیات و اوراد حک شده باشند) .اگر دوستمان داشته باشندو سخنی باماداشته باشند ؛بیشتربه خوابمان می ایند و دلسوزی خود را اعلام می کنند .خیلی ازآنها خدمتگذار ارواح اولیا هستند و دست ماراگرفته اندو خیلی ها هم به کرداراکثرآدمیان اهل شیطنت.بیشتر آنها بی ضررند و مثل ما گرفتار این دنیا و درگیر و دار تقدیر خویشند.
۱۴- اما آنان که ماورای طبیعت ؛ و
موجوداتش را باور ندارند؛ چند دسته اند :کسانی که انچه که نمی بینند را
باور ندارند . اینها معمولا فقط آنتی تزقصه های جن وپری مادربزرگ ها هستند؛
که حتی زحمت دانستن کوچک ترین اطلاعاتی جز نقد داستان گرمابه های تاریک
وکوتوله های پاسمی و عروسی جن ها رابه خودشان نداده اند. این تیپ آدمها از ۷
سالگی که مادر بزرگه داستان های جن وپری را برای ترساندن و خواب کردنشان
تعریف می کرده ؛هنوز زیر لحاف هستند.و یا اینکه هارد دیسک کوچکشان از مسئله
پر شده و دیگر تاب و یارای درک و پذیرش راز را ندارند.مثل من چهارتا کتاب
خوانده اند و تمام ماجرا را در همان چهارتا دیده اند.و گروهی که پوچ یا
ابسورد هستند: کسانی که خویش را منکرند چه رسد به ماورای خویش . و گروه آخر
کسانی که جنها ؛ دستشان می اندازند و در مجالس احضار ارواح ؛در نقش یک روح
برایشان شیرین کاری می کنند ؛تا فردا در مدح روح ؛کتاب چاپ کنند و جایزه
بگیرند.
جن برای انسان ؛ از انسان خطرناک تر نیست . همانطور که انسان
برای کوسه ؛ از کوسه خطرناک تر است!(در تاریخ بشر حتی یک مورد مرگ انسان به
دست جن گزارش نشده در حالی که فقط در دوره حکومت استالین ۳۵ میلیون روس به
قتل رسیدند آمار کشتار جنگ های مذهبی صلیبی و جنگ های جهانی و قومی و
قبیله ای پیش کش) در حقیقت هیچ چیز ؛ هراس ناک تر و هوس ناک تر از انسان
نیست ؛ که به قول توماس هابز :انسان گرگ انسان است.
۱۵- در کل؛ و بدون در نظر گرفتن موارد خاص ؛ آنها به ما کاری ندارند .ماهم به آنها کاری نداریم ازدود و دم و سر و صداهای شهر و بوی فاضلاب و ...... فراریند .مثل ما کار و مکافات دارند. و دست آخر اینکه ؛به عقیده من: با تمام این اوصاف ؛تفاوت اساسی با ما ندارند زیرا که : آنها هم رنج می کشند.
داستان هایی درمورد جن
ارتباط یک بچه جن با یک خانواده هشت نفره قزوینی!!

� نخستين بار چه گذشت :
وى گفت: از اينكه پسرم دچار جنون آنى شده ترسيده بودم ونمى دانستم چه كار كنم، هيجان او به اندازه اى بود كه همه به او خيره شده بوديم تا اينكه او جلوى آينه رفت و در آن شروع به حرف زدن كرد.
وى گفت: بعد از آن كم كم آرام شد و بعد با اشاره به ما گفت: اين دختر دوست من است. ما هيچ كس را نمى ديديم ولى او در آينه شروع به صحبت كردن با او كه روز بعد وقتى سرسفره براى خوردن ناهار نشسته بوديم همسرم خواست پارچ آب را وسط سفره بگذارد، پسرم در يك لحظه پارچ را برداشته و به ديوار كوبيد و گفت: مامان! حواست كجاست؟ چرا پارچ را روى سر دوست من مى گذارى؟ خيلى از اين وضعيت احساس خطر كردم براى همين بود كه همان روز پسرم را به نزد يك متخصص روانپزشكى بردم و مشكل را با آنان در ميان گذاشتم ولى دكتر قرص آرامبخش براى او نوشت كه هيچ تاثيرى روى او نداشت و تنها براى مدتى او را آرام مى كرد.
*دومين جن زده
وى گفت: وضعيت پسرم همه اعضاى خانواده را پريشان كرده بود. همه نگران وضعيت او بوديم و مى ترسيديم كه مبادا بلايى سر او بيايد. در اين ميان دخترم كه تازه نامزد كرده بود بيشتر از بقيه احساس نگرانى مى كرد. بعد از چندروز متوجه شدم دخترم كه پرشور، اجتماعى و سرو زبان دار بود، ساعتها گوشه اى مى نشيند و به حالت افسردگى مبتلا شده است.
دخترم ديگر از خانه بيرون نمى رفت و در گوشه اى مى نشست. ساعتها گريه مى كرد. فكر مى كردم به خاطر وضعيت برادرش به اين روز افتاده است، ولى بعد از چندروز حالت عجيبى از او سر زد او ناخن هايش را به شدت مى جويد و در زمانى كه در اتاق تنها بود با خودش حرف مى زد. نامزد دخترم از وضعيتى كه پيش آمده بود گلايه مى كرد و رفتارهاى دخترم با او باعث شد كه او ناراحت شود و سرانجام به توصيه من رفت و آمدش را به خانه ما كم كرد.
اين پدر ادامه داد: دخترم در حرفهايش جسته و گريخته از دخترى حرف مى زد كه ما قادر به ديدن او نبوديم. او كم كم ديگر جلوى ما با موجودى حرف مى زد كه به چشم ما نمى آمد. هر روز شانه اى به دست مى گرفت و درهوا طورى تكان مى داد كه انگار دارد موهاى كسى را شانه مى كند.
وى ادامه داد: چند روزى گذشت يك روز تشنج شديدى به او دست داد و در يك لحظه به طرف من حمله كرد. از اين رفتار دخترم تعجب كردم. او با ناراحتى به من گفت: بابا! تو مقصر تمام بدبختى هائى هستى كه براى دوست من به وجود آمده است. سعى كردم او را آرام كنم. از او علت را پرسيدم و او گفت: تو دست هاى دوست مرا سوزانده اى.
*سومين جن زده
پدر مى گويد: پسر ديگرم هم بعد از مدت كوتاهى مثل آن دو شد. او هم از دوستى حرف مى زد كه ما او را نمى ديديم. مى دانستيم كه اين پسرمان هم مثل آن دوتاى ديگر جن زده شده است.
*پيشگويى
مادر خانواده در حالى كه ناراحت است مى گويد: در شرايطى بوديم كه نمى دانستيم چه كنيم. شوهرم و من به هر درى مى زديم به نتيجه نمى رسيديم. يك روز دخترم را شروع به نصيحت كردم و به او گفتم: دخترم تو چرا پدرت را آدمى سنگدل مى دانى كه دوست تو را سوزانده است. او آدم مهربانى است. دخترم گفت: مى دانى كه بابا قبلاً قصد ازدواج با شخص ديگرى را داشته است و اصلاً به تو هيچ علاقه اى ندارد. بعد هم گفت: زياد نگران دايى نباش. دايى دچار ناراحتى كليه است و تا ۱۰ ماه ديگر مى ميرد. ۱۰ ماه بعد برادرم در بيمارستان جان سپرد. ديگر متوجه خطر جدى در نزديك خودمان شده بوديم. هركس آدرسى از پزشك، دعانويس و امامزاده مى داد بچه ها را به آنجا مى برديم. حتى گفتند زنى در شمال كشور امكان تسخير اجنه را دارد و ما بچه ها را به آنجا برديم. خانه آن زن در روستايى دورافتاده بود. پيرزن بچه هايم را داخل اتاقى برد. صداى ضجه بچه هايم را مى شنيدم، ديوانه شده بودم نمى توانستم تحمل كنم. شوهرم هم وضعيت بدترى از من داشت پيرزن با سرسختى به ما اجازه واردشدن به اتاق را نمى داد.
وى گفت: پنج روز آنجا بوديم. بچه هايم آرامتر شده بودند. پيرزن به من گفت: مقصر اصلى تمام اين ماجراها شوهر تو است. ولى نه من و نه شوهرم واقعاً علت را نمى دانستيم. چند روز بعد از بازگشتن به قزوين دوباره سردردها، تشنج ها، حرف زدن ها، شانه زدن موهاى دخترك جن و واگويه ها وپيشگويى ها شروع شد. هر روز وقتى سر سفره ناهار يا شام مى نشستيم مى دانستيم كه دخترم قاشق قاشق به دوستش غذا مى دهد. او قاشق را پر مى كرد در هوا مى چرخاند و به سوى كسى كه كنارش نشسته بود مى گرفت و غذاى درون قاشق در يك لحظه ناپديد مى شد، بى آنكه ببينيم كسى قاشق را به دهان مى برد.
پسر كوچك خانواده كه ۱۵ ساله است مى گويد: دوستم دخترى است كوچك. او مثل ما لباس مى پوشد ولى دست هاى او سوخته است. دوستم هميشه گريه مى كند و از پدرم ناراحت است.
*چرا؟
پسرك مى گويد: خب معلوم است پدرم دست هاى او را سوزانده است. پدر من، پدر ومادر او را هم سوزانده و كشته است. پسرك بغض مى كند و مى گويد: او در كنار من مى نشيند و من با اوحرف مى زنم و او اطلاعات زيادى را به من مى دهد.
*چهارمين جن زده
خاله بچه ها كه از شنيدن وضعيت بچه هاى خواهرش نگران شده است راهى قزوين مى شود تا جوياى حال آنان شود ولى اين زن بعد از چند روز اقامت در اين خانه وقتى به خانه اش باز مى گردد، دچار همين حالات مى شود بر اثر پيش آمدن اين حالات، همه از او فاصله مى گيرند و مشكلات زيادى براى او و خانواده اش پيش مى آيد.
*كودكان جن زده محله
چند كودك و نوجوان كه به نوعى از دوستان فرزندان اين خانواده قزوينى هستند بعد از مدتى دچار حالات مشابهى مى شوند. وضعيت همسايگان محله به هم ريخته است. يكى از اين خانواده ها كه ادعا مى كند فرزندش جن زده شده يك كوچه بالاتر و ديگرى چند كوچه آن سوتر ساكن است.
*بچه جن
تمام اين كودكان در مورد دوست كوچك خود مى گويند: او دخترى كوچك است. كاملاً شبيه انسان است. دست هايش سوخته است. لباس تميز ومرتبى بر تن دارد. او هميشه در حال گريه وزارى است. موهايش بلند است و مثل همه انسانها حرف مى زند. پدر خانواده در مورد حالاتى كه در تمام فرزندانش مشاهده كرده است مى گويد: وقتى در لحظاتى بچه هايم ادعا مى كنند كه دوست جن شان را مى بينند دست هايشان مثل او از هم به دو طرف باز مى شود. عضلاتشان كشيده شده، چشمان شان كاملاً سرخ و پرخون و رگ هاى گردنشان متورم و چهره شان دگرگون مى شود.
*ادامه پيشگويى ها
بچه ها گاه و بى گاه از ...، نبودن همسايه، آمدن ميهمان، كتك و دعوا در محل كار خبر مى دهند. در حالى كه اين پيشگويى ها تاكنون كاملاً درست بوده است. مادر بچه ها با گريه مى گويد: نمى دانم چرا بچه هايم اينطورى شده اند. از اين وضعيت ناراحت هستيم. آنها بعد از تشنج با تزريق سرم و دارو آرام شده و به حالت عادى باز مى گردند.
� متخصصان چه مى گويند؟
يك كارشناس ارشد روانشناسى با اشاره به مشكلات روحى و روانى اين افراد مى گويد: جن قابل لمس يا ديدن نيست. در احاديث و روايت اسلامى نيز به آن اشاره شده ولى به صورتى كه اين خانواده وبچه ها ادعا مى كنند نيست به احتمال قوى همه اين افراد دچار ناراحتى روحى-روانى كه زاده تخيل و تلقين است شده اند.
داستانی کوتاه از رضا شیر زادی
همه می گفتند برجک وحشت خطر ناک ترین برجک پادگان است. بچه ها به شدت از آن برجک می ترسیدند. برجک وحشت، درست چند کیلومتر دور تر از خود پادگان بود و در یک ناحیه کوهستانی واقع شده بود و هیچ چراغ و روشنایی نداشت ،من تازه پنج روز بود که از تهران به آن پادگان منتقل شده بودم. پادگان ما در دور افتاده ترین نقطه کردستان واقع شده بود و به جز افراد نظامی فرد دیگری در آن نواحی زندگی نمی کرد .در اواسط زمستان و در آن سوز و سرمای استخوان سوز، یک گروهان از سربازان بخت برگشته ،مامور بودند تا از آن نقطه مرزی محافظت کنند . از لحظه ای که من وارد پادگان شدم به جز حرف برجک وحشت چیز دیگری نشنیدم . بالا خدمتی ها که حالا دیگر مجبور نبودند در برجک وحشت نگهبانی دهند حرفهای عجیبی از برجک مخوف پادگان تعریف می کردند . فرمانده گروهان ما که یک استوار خلع درجه بود و یک سال دیگر به بازنشسته شدنش نمانده بود ،می گفت: بچه ها وقتی پستتون به برجک وحشت افتاد، خیلی مواظب باشید، این برجک با برجکا ی دیگه فرق داره، تقریبا هر چند ماه یه نفر تو اون برجک به طرز وحشتناکی کشته می شه. بچه ها می گفتند فقط یک نفر توانسته از این حوادث جان سالم به در ببرد و او نیز چندی بعد پس از بهتر شدن زخمهای عمیقش، به خاطر مشکلات شدید روحی به بیمارستان بیماران روانی منتقل شد و دیگر از او خبری نداریم . من که حسابی ترسیده بودم و رنگ به چهره نداشتم از یکی از بچه ها پرسیدم : مگه اونجا چه اتفاقی می افته که این قدر ترسناکه؟ یا چرا فکری برا این برجک نمی کنن ؟ دوستم جواب داد :می گن یه پیرزن جادو گر تو اون منطقه زندگی می کنه که آدم خواره ،می گن ناخوناش تا زانوهاش می رسه و قیافه خیلی ترسناکی داره. پیرزن فقط شبا از مخفی گاهش بیرون می آید و به سربازا حمله می کنه. تا حالا هیچ جنازه ای پیدا نشده و فقط رد خون کشیده شدن جنازه روی پله ها تا چند متر دور تر از برجک دیده شده .دوستم می گفت: از اونجا به بعد دیگه هیچ اثری از جنازه نمیشه پیدا کرد . هیچ کس تا حالا نتونسته جای این جادو گر ترسناکو پیدا کنه .مامورای پادگان تا حالا چند بار دنبال خونش یا مخفیگاهش گشتن. ولی تا حالا نتونستن پیداش کنن. یک هفته ای از این ماجرا گذشت و نام من در فهرست نگهبانان قرار گرفت خدا خدا می کردم که برجک وحشت نصیب من نشود ، با ترس و لرز به کاغذی که پشت شیشه پنجره نصب شده بود و اسامی افراد نگهبان در آن شب را نشان می داد نگاه کردم . باورم نمی شد من اولین نگهبانی خودم را باید در برجک وحشت می گذراندم .ساعت نگهبانی: دو تا پنج صبح ، ناخوداگاه بدنم شروع کرد به لرزیدن .چاره ای نداشتم رفتم به آسایشگاه و شروع کردم به راه رفتن ،اضطراب و ترس، دمار از اوقاتم در آورده بود ،یکی از بچه ها که کلاهش را روی صورتش گذاشته بود و داشت چرت می زد ،از صدای پای من بیدار شد و گفت چیزی شده ؟ چرا درهمی ! گفتم برجک وحشت ، امشب افتادم برجک وحشت ،دوستم بلند شد و دست کرد توی جیبش و چاقوی کوچکی بیرون آورد و به من داد و گفت :اینو بگیر و حسابی مواظب خودت باش .و دوباره دست کرد توی جیبش و تکه کاغذی در آورد و به من داد .گفتم این کاغذ دیگر برای چه ؟ گفت این یه دعاست ،ازت محافظت می کنه ،آن روز تا رفت که شب شود به خدا رسیدم با خود می گفتم من عجب بد شانسم که باید اولین پستم را در برجک وحشت سپری کنم .ساعت یک و پنجاه دقیقه بود و من رفته بودم برای تحویل گرفتن اسلحه. گلوله ها را با دقت می شمردم و در خشاب جا می زدم، برای اولین بار بود که دوست داشتم چند برابر ظرفیت خشاب گلوله داشته باشم . اما حیف که نمی شد .ماشین آماده بود تا من را به برجک ببرد. با بچه ها خداحافظی کردم و با یک دنیا دلهره سوار تویوتای خاکی رنگ پاسپخش شدم .همه چیز داشت به سرعت پیش می رفت. بعد از یک ربع و گذراندن پیچ و خم های بسیار در دل کوه راننده نگه داشت و گفت همین جاست .از شیشه ماشین نگاهی به اطراف انداختم و به آرامی در را باز کردم ،صدای قژ قژ در توی دلم را بیشتر از قبل خالی کرد. پیاده شدم ، پاسپخش با دست اشاره کرد و گفت: اینجا برق نداره راست دست منو می گیری و می ری، پنجاه متر که رفتی می رسی به برجک اونجا یه شمع هست که باید روشنش کنی و وقتی هم که پستت تموم شد خاموشش کن تا نفر بعدی بتونه ازش استفاده کنه .در کوچیکه برجکو محکم ببند اصلا و تحت هیچ شرایطی پایین نیا ،و یه لحظه از اسلحت دور نشو .یادت باشه به اینجا می گن برجک وحشت ! پاسپخش اینها را گفت و به سرعت از آنجا دور شد .حالا من بودم و من ، ضربان طبل گونه قلبم را در تمام بدنم حس می کردم ، بسم الله گفتم و راه افتام در مسیری که پاسپخش گفته بود هنوز چند قدم بر نداشته بودم که صدایی نظرم را جلب کرد صدای خش خش بود به سرعت روی زمین خوابیدم و تفنگ را مسلح کردم و در حالی که از ترس چیزی نمانده بود سکته کنم آماده تیر اندازی شدم . صدای خش خش نزدیک و نزدیک تر می شد ، و من با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد فریاد زدم ایست ،ایست ،اما اثری نداشت و صدا مرتب نزدیک تر می شد تا به چند قدمی من رسید ،دستم را بردم روی ماشه تا بچکانم که متوجه شدم تکه کاغذی بود که باد با خود حملش می کرد .بلند شدم و تا برجک بدون معطلی دویدم ، کور مال کور مال پله های برجک را پیدا کردم و بالا رفتم. وقتی وارد برجک شدم در تاریکی پایم به چیزی نرم برخورد کرد با خود گفتم این پیرزن است که مخفی شده تا من را بکشد دیگر حال خودم را نفهمیدم چنان با قنداق تفنگ بر روی آن جسم سیاه نرم کوبیدم که صدایش در کل پیکر آهنی برجک پیچید . اما آن شیئ نرم تکان نمی خورد با خود گفتم حتما او را کشته ام .به سرعت شروع کردم به دست کشیدن اطراف آن جسم تا شمع را پیدا کنم .پیدایش کردم و خواستم روشنش کنم .دست در جیبم کردم تا کبریت را پیدا کنم .متوجه شدم کبریت را روی تخت آسایشگاه جا گذاشته ام . عرقی سرد روی پیشانیم را به سرعت پوشاند دوباره با دست سعی کردم بفهمم که آن شیئ چه چیزی بود که پای من با آن برخورد کرد. کمی که کنجکاوی کردم، متوجه شدم یک موکت و پتو ی قدیمی است که در برجک برای در امان ماندن سربازان از سرما استفاده می شود و حالا مچاله شده و در تاریکی مثل یک آدم که خوابیده باشد به نظر می رسد.به حساب خودم نیم ساعتی می شد که روی برجک بودم . اسلحه را آن قدر محکم به خودم فشار می دادم که دست هایم کم کم داشت خواب می رفت . به سرعت جایم را تغییر می دادم تا اوضاع را در کنترل داشته باشم . ناگهان یاد حرف پاسپخش افتادم که می گفت: خواستی بری بالا در رو پشت سرت محکم ببند. اما من در را از ترس نبسته بودم .تصمیم گرفتم از برجک پایین بیایم و در را ببندم . در حالی که دستم روی ماشه بود از روی پله ها یکی یکی پایین آمدم .و رسیدم جلوی درب برجک خواستم در را ببندم که دستی استخوانی را روی شانه ام حس کردم ، از ترس خشکم زد نمی توانستم برگردم، زانوهایم انگار سالها بود که فلج شده بود تنها صدایی که به گوش می رسید صدای هو هوی باد بود .در حالی که به تته پته افتاده بودم گفتم ش ش شما ک ک ی هستید ؟ و در حالی که هنوز دست استخوانی و محکمش روی شانه ام بود با صدایی زنانه اما پیر و خشن جواب داد .خفه شو سرباز، هر کاری که می گم انجام بده . گفتم چشم .و در یک چشم به هم زدن پیرزن برجک وحشت را روبه روی خودم حس کردم در تاریکی چشمانش به قرمزی می زد .گفت پسرک دستت را بالا بیار و صورتم را لمس کن .من که دیگر هیچ چیزی نمیفهمیدم .بی اختیار دستم را بالا آوردم و صورت پیرزن را لمس کردم تقریبا نصف صورت پیرزن گوشت و پوست نداشت و فقط استخوان بود . با دستانش که ناخن هایی داشت به همان اندازه که دوستم گفته بود دستم را به پایین انداخت و گفت .تو امشب خوراک من خواهی بود . مثل تمام سربازهایی که خوراک من شدند و حالا استخوان هایشان در آن چاه عمیق آب می خورد .ولی این حق توست که بدانی چرا باید کشته شوی .من به همه آن کسانی که یک شبی مثل تو در برجک وحشت ، گیر افتادند گفتم و به تو هم می گویم .سالها پیش پسر من در این پادگان خدمت می کرد تنها پسرم و تنها فرزندم . چند ماهی از خدمتش نگذشته بود که با یکی از سرباز ها در همین پادگان دعوایش شد و آن کثافت با گلوله پسرم را از پا در آورد .و حالا از آن اتفاق ده سال می گذرد و من همچنان تشنه انتقام از سربازان این پادگان هستم . من سرما و گرمای این بیابان را تحمل کرده ام، حمله حیوانات وحشی و درنده را روز و شب به تن خریده ام تا نگذارم خون پسرم پایمال شود .برای لحظه ای دلم به حال پیرزن سوخت . چیزی نداشتم که به پیرزن بگویم . سکوتی سرد فضا را پر کرده بود . در تاریکی نگاهم به نگاه پیرزن قفل شد در چشمانش خستگی موج می زد .او من را نکشت .نمی دانم چرا؟ در یک لحظه اسلحه را از من گرفت و در حالی که نگاهش همچنان به چشمان من دوخته شده بود خودش را کشت . من آن شب تا صبح بر سر جنازه پیرزن گریه کردم . جنازه پیرزن هم توسط مامورین در کنار جنازه پسرش دفن شد .
برگرفته از انجمن اهل قلم گرمسار
http://ahleghalam.blogfa.com/post-18.aspx
برگرفته از انجمن اهل قلم گرمسار
http://ahleghalam.blogfa.com/post-18.aspxکسی که با جن ها حرف میزد!
صدای زوزه اجنه مرد تحصيلكرده را به تله بزرگی انداخت.مدتی قبل مردی جوان به كلانتری آمده و با طرح شكايتی گفت:من فرد تحصيلكردهای هستم و مدرك دانشگاهی بالايی دارم.چند سالی بود ازدواج كرده و از زندگی زناشويیام هم نسبتا راضی بودم، تا اینکه...
فرارو:
صیغه موقت زن دلربا
چند سالی بود ازدواج كرده و از زندگی زناشوییام هم نسبتا راضی بودم. روزی در یك مغازه با زن جوان و زیبایی آشنا شدم. این زن كه «ش» نام داشت با همان نگاه اول مرا تحت تاثیر قرار داد طوری كه با یكدیگر شماره تلفنی رد و بدل كرده و ارتباطمان شروع شد. «ش» گفت به تازگی به علت اعتیاد همسرش از او جدا شده و تنها زندگی میكند. وی پس از چند ارتباط تلفنی و یك بار قرار گذاشتن در كافی شاپ فكر و ذهن مرا اسیر خود كرد طوری كه در همان روزهای اول به وی پیشنهاد كردم در ازای تامین مقداری از هزینه زندگیاش وی را بهطور مخفیانه به صیغه موقت خود درآورم و او هم قبول كرد. چون میدانستم اگر همسرم از این ماجرا با خبر شود دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشود. این اقدام خود را از وی مخفی كردم.
دیالوگ با اجنه
مرد شاكی ادامه داد: در محل كار دائم با «ش» در تماس بودم و گاهی اوقات تا پاسی از شب پیش او
حمله وحشیانه شیاطین
شاكی ادامه داد: ترس فراوانی وجودم را گرفت.ساعتی بعد كه از خانهاش خارج شدم به من گفت از مدتی قبل توسط یك جنگیر جنی را به تسخیر خود درآورده و مهره ماری كه این جن برای او از غار مارها آورده است هم باعث علاقه شدید تو به من شده است.
وی از من خواست چیزی در این باره به كسی نگویم وگرنه توسط همین جن مورد اذیت و آزار قرار خواهم
ضبط صوتی در حمام
مرد پریشان خاطر گفت: مانده بودم چه خاكی بر سرم بریزم این رابطه كج دار و مریز ادامه داشت تا اینكه یكروز
گردآوری: گروه خبر سیمرغ
www.seemorgh.com/news
منبع:fararu.com